عشق زیبای من

خسته ام از تنهایی

سلام به دوستان عزیزم،

قبل از هر چیز از شما سپاسگذارم که به وبلاگ من سر زدید.

این وبلاگ شامل خاطرات و داستان عشق یک طرفه ی من نسبت به کسیه که

تمام بود و نبوده منه.....

ولی متاسفانه یا خوشبختانه خودش از این عشق و علاقه بی خبره.

لحظات خوشی رو براتون در این وبلاگ آرزو میکنم....

دوستان عزیزم لطفا با نظراتتون من رو دل گرم کنید.

 

 

                                   "با سپاس فراوان"

نوشته شده در جمعه 15 مهر 1398برچسب:,ساعت 22:42 توسط nana| |

 

چهارشنبه ظهر بود.

 

 

 

وارد اتاقش شدیم،چشمهاش بسته بود.

 

 

 

خدارو شکر تو صورتش  یک  خط هم نیوفتاده بود،مامانم جلو رفت و سرش  رو بوسید اون هم خیلی آروم چشمهای

 

 

 

قشنگش رو باز کرد،مامانم و خاله هام باهاش حرف میزدن ولی اون  حتی  جون حرف زدن رو هم نداشت اینقدر

 

 

 

صداش آروم بود که فهمیدن حرفهاش خیلی دشوار میشد.

 

 

 

وقتی نوبت به من رسید با بغضی که تو گلوم بود جلو رفتم و خیلی آروم سلام کردم اون هم با همون صدای آرومش

 

 

 

بهم سلام کرد.

 

 

 

نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم،وقتی میدیدمش  انگار یه نفر با خنجر محکم به قلبم میزد!!!

 

 

 

نزدیک به 10-20 بار این بغض لعنتی رو قورت دادم.

 

 

 

خیلی شلوغ شده بود،بعد از حدود 30دقیقه مامانم بلند شد تا بریم.

 

 

 

جالب اینجا بود که نه میتونستم ازش دل بکنم و نه میتونستم نگاهش کنم!

 

 

 

دستهاش رو گرفتم،انگار میخواست فشار بده دستم رو ولی اینکار رو نمیکرد و تنها از درد بی صدا اشک میریخت

 

 

 

و من با هر قطره اشک اون ذره ذره آب میشدم!

 

 

 

پنجشنبه شد و صبح به مدرسه رفتم.

 

 

 

ما هرپنجشنبه زیارت عاشورا داشتیم،وقتی بسم ا.... رو گفت من زدم زیر گریه،اشکهام مثل سیل روانه بودن

 

 

 

نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم!فقط اشک میریختم و حق حق میزدم،از گریه من دوستم هم گریه اش  گرفت.

 

 

 

تو دلم از خدا میخواستم که جون منو بگیره ولی فقط اون خوبه خوب بشه،حتی از روزای اول هم بهتر بشه!

 

 

 

خدا میدونه که چقدر اون روز گریه کردم.

 

 

 

1-2 روز بعد اینقدر اشک ریختم که چشمهام عفونت کرد و هم تار میدیدم و هم داخل چشمم قرمزه قرمز بود!

 

 

 

1-2 هفته ای قطره ریختم تا بهتر شدم ولی حتی یک لحظه از فکرش  بیرون نمیومدم بدتر از اون جرات نداشتم بهش

 

 

 

اس  ام اس  بدم و حالش رو بپرسم آخه میترسیدم خواب باشه.

 

 

 

هرکس راجع بهش هرچی که میگفت محال بود که من گریه نکنم البته نه جلو چشم همه تو تنهایی خودم!

 

 

 

تا اینکه بعد از یک ماه.....

 

نوشته شده در دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:56 توسط nana| |

ادامه......

 

موقع رفتن به فرودگاه،سمت شیشه ی ماشین نشستم و عینک آفتابی زدم!

 

ناخودآگاه اشک هام جاری شد.اولین باری بود که به خاطره اون گریه میکردم....

 

رسیدیم فرودگاه،وای خدایا!!!چقدر بد بود،سفر کاملا کوفتم شد!!!!!!!!!!!!!!

 

هیچ کس رو نداشتم که باهاش حرف بزنم.

 

سوار هواپیما شدیم،45دقیقه در راه بودیم،15دقیقه گذشته بود که هواپیما شروع به لرزیدن

 

کرد.

 

خیلی ترسیده بودم ولی همه خیلی آروم سرجاهاشون نشسته بودن!

 

لرزش ها شدیدتر میشد قلبم تند تند میزد خیلی وحشت زده بودم،اعلام کردن که

 

 

هوای شیراز و اصفهان خوب نیست و لرزشها برای اونه.

 

تو فکرش بودم و داشتم دیوونه میشدم که یهو نصفه چراغ های هواپیما خاموش شد

 

 

غذایی که جلو بود به خاطر لزش زیاد افتاد!!!

 

داشتم سکته میکردم،10بار اشهد خوندم چون مطمئن بودم که الاناست که سقوط کنیم.

 

خداروشکر لحظه ها زود سپری شد....

 

به سلامت رسیدیم.....

 

شب رو اصلا نخوابیدم،حالم خیلی بد بود!

 

فردای اون شب خالم به مامانم زنگ زد و جریان و گفت،مامانم هم زد زیر گریه،باورتون

 

 

نمیشه حتی بابام هم داشت گریه میکرد......

 

اون شب هم نخوابیدم و اشک میریختم.....

 

فردای اون روز قرار شد بریم بیمارستان برای عیادت

 

ادامه دارد....

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

نوشته شده در سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:36 توسط nana| |

 

 

 

کسی که من عاشقش شدم غریبه نیست،کسیه که سالهاست میشناسمش در واقع از بچگی چون فامیلم هست

 

فوق العاده چهره زیبا و جذابی داره،یعنی تو کل فامیل زبان زد همه است!

 

عید بود که برای تعطیلات رفته بودم کیش،همراه با مادر و خاله و پسر خاله و دختر خاله ام.

 

روز آخر بود.....

 

برای ساعت 14:30بلیت داشتیم.....

 

تو رستوران هتل نشسته بودیم،از جا بلند شده و به سمت میز غذاها رفتم.مثل همیشه موبایلم تو دستم بود

 

ظرف غذا رو برداشتم و برای خودم غذا کشیدم با چند نوع دسر،به سمت میز خودمون میرفتم که موبایلم زنگ خورد

 

برداشتم و همونطور که به سمت میز در حال حرکت بودم با یکی از فامیل هایم که هم سن و فوق العاده صمیمی

 

بودیم و هستیم صحبت میکردم!

 

وقتی نشستم و اولین لقمه رو در دهان گذاشتم دیدم صدایش بعض آلود شد،گفت:نازی یه خبر بد دارم،قول بده

 

به هیچ کس حتی مامانت هم نگی!قلبم تند تند میزد،گفتم:چی شده!!بدو بگو!!گفت:"م" تصادف کرده!!

 

**اسم اون شخص رو نمیگم،دلیلش رو خودمم نمیدونم ولی نمیگم!در ضمن اون شخص پسر خاله ی منه**

 

اولش زیاد توجه نکردم چون فکرمیکردم چیز خاصی نشده،ولی بعد از چند لحظه بهم گفت:استخوانش شکسته

 

و نیاز به عمل جراحی داره،الان هم بیماستانه و خیلی درد میکشه!وااااااااااااااااااای خدای من،انگار دنیا رو روی

 

سرم خراب کرده بودند،دلم میخواست بمیرم وقتی این خبر رو شنیدم،ادامه داد:من زنگ زدم به تو تا باهات حرف

 

بزنم و خالی بشم.قول بده که به هیچ کس نگی!با صدای آرامی ازش خداحافظی کردم.

 

همون یک لقمه غذا رو به سختی قورت دادم،اشتهام بند اومده بود،اصلا باورم نمیشد!

 

خوش به حال اون که زنگ زد و خودش رو خالی کرد،حالا من به کی بگم تا یکم خالی بشم؟؟؟

 

دیگه لب به غذا نزدم و با غذام بازی میکردم،تا اینکه همه غذاشون رو خوردن و آماده شدیم تا به سمت فرودگاه بریم.

 

 

 

ادامه دارد......

 

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

نوشته شده در یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:,ساعت 20:16 توسط nana| |

تصمیم دارم یکم از خودم بگم تا بیشتر آشنا بشید با من.

 

من نازنین.ج هستم.متولد 2/9/....

به موسیقی علاقه ی شدیدی دارم،خواننده های محبوب من:ابی،سیاوش قمیشی،محسن

چاوشی،مجید خراطها،احمد سعیدی،کامران و هومن،آوریل،تیلور،آدام لامبرت و ......

به اجسام عاشقانه که بهم آرامش میده خیلی علاقه دارم مثل شمع.

از بچگی خیلی تنها بودم،تک فرزند بودم و توی فامیل همه از من بزرگتر بودند!!

الان که بزرگ شدم تنهایی ها و غصه هام هم بیشتر شده.....

شاید خنده دار باشه،شاید بهم بخندید و تو دلتون بگید:عجب دیوونه ای هست این نازنین.

ولی حتی اگه خنده دار هم باشه میگم،میگم تا بیشتر منو بشناسید.

تنها همدم من یه عروسک پارچه ای هست که باهاش حرف میزنم و درد و دل میکنم،وقتی

عصبی میشم سرش داد میزنم،وقتی تنهایی عذابم میده بغلش میکنم،وقتی دلم خیلی پره

تو آغوشش گریه میکنم.

درسته بزرگ شدم ولی خب شرایط جوریه که این عروسک شده همدم من.....

در طول این مدت براتون از عشق خودم میگم،تا شاید شما دوستان عزیزم هم همدم من باشید

 

 

                                   "صمیمانه دوستتان خواهم داشت"

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1385برچسب:,ساعت 23:58 توسط nana| |

Design By : TopBlogin